حکایت آموزنده و کوتاه بهلول و کلوخ + مردمک

0 31

حکایت آموزنده و کوتاه بهلول و کلوخ + مردمک

حکایت‌های بهلول داستان‌هایی کوتاه، جالب و آموزنده هستند که بیشتر آن‌ها طنزآلود و خنده‌دار هستند.

نام اصلی بهلول ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی است. او معاصر با‌ هارون الرشید خلیفه عباسی بود. بهلول شیعه‌ای زاهد و از شاگردان امام جعفر صادق و امام موسی کاظم (علیهما السلام) بود.

بهلول جنون اختیار کرد چون با تظاهر به دیوانگی می‌توانست‌ هارون و اطرافیانش را پند و اندرز دهد و در عین حال از خطر کشته شدن در امان بماند. بهلول در سال ۱۹۰ قمری درگذشت.

حکایت بهلول و کلوخ


پیشنهاد ستاره

روزی بهلول داشت از کوچه‌ای می‌گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می‌گوید:«من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.»

یک اینکه می‌گوید: خدا دیده نمی شود. پس اگر دیده نمی‌شود وجود هم ندارد.

دوم می‌گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می‌سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.

سوم هم می‌گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می‌دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می‌دهد.

بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.

خلیفه گفت: «ماجرا چیست؟» استاد گفت: «داشتم به دانش آموزان درس می‌دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می‌کند.»

بهلول پرسید: «آیا تو درد را می‌بینی؟» گفت:«نه»

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا مگر نمی‌گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.

استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت.

نظر شما درباره حرف‌های بهلول و استاد چیست؟ نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.



Source link

Leave A Reply

Your email address will not be published.