اشعار عاشقانه حافظ (70 شعر احساسی و عاشقانه از حافظ شیرازی)
در این بخش از سایت ادبی متنها اشعار عاشقانه حافظ را برای شما دوستان قرار دادهایم. حافظ، شاعر فارسیگوی ایرانی بود. بیشتر شعرهای او غزل است. مشهور است که حافظ به شیوه سخنپردازی خواجوی کرمانی گرویده و همانندیِ سخنش با شعرِ خواجو مشهور است. حافظ را از مهمترین اثرگذاران بر شاعرانِ فارسیزبانِ پس از خود میشناسند.
شعرهای عاشقانه حافظ شیرازی
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
نامم ز کارخانه عشاق محو باد
گر جز محبت تو بود شغل دیگرم
آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
من از دست غمت مشکل بَرَم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی
زان شد کنار دیده و دل تکیهگاه تو
به عشق روی تو روزی که از جهان بروم
ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گیاه
پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ
چون بهر حال برازنده ناز آمدهای
از من جدا مشو که توام نور دیدهای
آرام جان و مونس قلب رمیدهای
آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی
دانم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان بدرآئی
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرودآ که خانه، خانه توست
صبا! به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو بِبَست
شاه نشین چشم من تکیهگه خیال توست
جای دعاست شاه من! بی تو مباد جای تو
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
دل من در هوس روی توای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتاده است
یک قصه بیش نیست غم عشق و زین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
حاشا که من از جور وجفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
میگویمت دعا و ثنا میفرستمت
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه سعدی با مجموعه 60 شعر زیبا از بهترین اشعار شاعر بزرگ
مطلب مشابه: شعر عاشقانه برای عشقم (اشعار عاشقانه بلند و کوتاه)
خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت
هرچند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
خوش خرامان میروی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آنکه در پا میرمت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم باز آید
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
دل و دینم، دل و دینم ببردست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی و از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده میدارد
وگرنه هردمم از حجر توست بیم هلاک
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرو نگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم
ای پادشه خوبان داد از غــم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریـــــــاب ضعیفان را در وقــــت توانایی…
چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
روی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست…
در انـدرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز کوتاه کنم
بازآ بازآ کز انتظارت مردم
چو لعل شکرینت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پر شکر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فرو ریزد
من آن فریب که در نرگس تو میبینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
عشقِ تو نهالِ حیرت آمد
وصلِ تو کمالِ حیرت آمد
بس غرقه حالِ وصل کآخر
هم بر سرِ حالِ حیرت آمد
یک دل بنما که در رَهِ او
بر چهره نه خالِ حیرت آمد
نه وصل بِمانَد و نه واصل
آن جا که خیالِ حیرت آمد
از هر طرفی که گوش کردم
آوازِ سؤالِ حیرت آمد
شد مُنهَزِم از کمالِ عزت
آن را که جلالِ حیرت آمد
سر تا قدمِ وجودِ حافظ
در عشق، نهالِ حیرت آمد
مطلب مشابه: تک بیتی های حافظ شامل اشعار فوق احساسی و عاشقانه حافظ شیرازی شاعر بزرگ
مطلب مشابه: اشعار حافظ شاعر نامدار ایرانی؛ مجموعه غزلیات، قطعات، رباعیات و قصاید
رویِ تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچهای هنوز و صدت عندلیب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست
در عشق، خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتوِ رویِ حبیب هست
آن جا که کارِ صومعه را جلوه میدهند
ناقوسِ دِیرِ راهب و نامِ صلیب هست
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
فریادِ حافظ این همه آخِر به هرزه نیست
هم قصهای غریب و حدیثی عجیب هست
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم
گفتم : غم تودارم
چیزی نگفت وبگذشت
حافظ خوشابه حالت
یارم گذشت و یارت
گفتا غمت سرآید
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز میماند ز من
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من.
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
دیدی ای حافظ که کنعان دلم بیمار شد
عاقبت با اشک و غم کوه امیدم کاه شد؟
گفته بودی یوسف گمگشته بازاید ولی
یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دایم میزنم جوش
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
دل و دینم دل و دینم ببردست
برو دوشش بر و دوشش بر و دوش
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سرو سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس