اشعار پابلو نرودا (اشعار فوق العاده زیبا از شاعر معاصر شیلی)

در این بخش از سایت ادبی متن‌ها اشعار پابلو نرودا را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. ریکاردو الیسر نفتالی ریس باسوآلتو دیپلمات، سناتور و شاعر نوگرای شیلیایی و برنده جایزه ادبیات نوبل می‌باشد. وی نام مستعار خود را از یان نرودا شاعر اهل چک انتخاب کرده بود.

سروده‌های وی در غالب سونت از اهمیت بالایی برخوردار است و بیشتر آثار او را تشکیل می‌دهند.

اشعار کوتاه و زیبای پابلو نرودا

وقتی از سفرهای زیادی بازگشتم،

سبز و معلق ماندم

میان خورشید و جغرافیا –

من دیدم که بال ها چگونه کار می‌کنند،

و عطرهای چگونه پراکنده می‌شوند

توسط تلگراف پرها ،

من از بالا مسیر را دیدم،

چشمه و کاشی سقف ها را،

ماهیگیران در تجارتشان ،

تمبان های حبابی;

من همه اینان را از آسمان سبزم دیدم.

الفبای بیشتری نداشتم

نسبت به پرستوها در مسیرشان ،

آب ناچیز و درخشان

از پرنده ای نحیف در آتش

که از گرده می‌رقصد

بگو آیا گل سرخ، عریان است؟

یا همین یک لباس را دارد؟

راست است که امیدها را باید

با شبنم آبیاری کرد؟

چرا درختان

شوکت ریشه‌های‌شان را پنهان می‌کنند؟

چه چیزی در جهان

از قطارِ ایستاده در باران غم‌انگیزتر است؟

چرا برگ‌ها وقتی احساس زردی می‌کنند

خودکشی می‌کنند؟

تمام اصل‌های حقوق بشر را خواندم

و جای یک اصل را خالی یافتم

و اصل دیگری را به آن افزودم

عزیز من

اصل سی و یکم :

هرانسانی حق دارد هر کسی را که میخواهد دوست داشته باشد.

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

چون زمانی که از دستش بدی

مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

انتظار نداشته باش حال که می روم

پشت سر را نگاه کنم

با آنچه برایت جا گذاشته ام بمان

با آن عکس حزن انگیزِ من قدم بزن

بر این جاده بمان

شب برای تو نزول کرده

شاید سپیده دم

یکدیگر را بازیافتیم

آه ای عشقِ بزرگ

ای معشوقه ی کوچک

مطلب مشابه: اشعار محمود درویش شامل 20 شعر عاشقانه کوتاه و بلند

هوا را از من بگیر خنده‌ات را نه !

نان را از من بگیر، اگر می‌خواهی

هوا را از من بگیر، اما

خنده‌ات را نه

گل سرخ را از من بگیر

سوسنی را که می‌کاری

آبی را که به ناگاه

در شادی تو سرریز می‌کند

موجی ناگهانی از نقره را

که در تو می‌زاید

اگر اندک

اندک

دوستم نداشته باشی

من نیز تو را

از دل می برم

اندک

اندک

اگر یک باره فراموشم کنی

در پیِ من نگرد

زیرا

پیش از تو

فراموشت کرده ام

ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ می گذرد

ﻋﺎﺷﻖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ

ﺗﺼﺎﺩﻓﯽ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﻋﺒﻮﺭ می کنند

ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ می شوند…

در رویاهای من

هیچ عشق دیگری

نمیخوابد

تو خواهی رفت

ما با هم خواهیم رفت

بر فراز آب هایی از جنس زمان

دیگر هیچکس

در کنار من

به درون سایه ها

سفر نخواهد کرد

تتها تو

همیشه سبزی

همیشه خورشید

همیشه ماه

تو را بانو نامیده‌ام

تو را بانو نامیده‌ام

بسیارند از تو بلندتر، بلندتر

بسیارند از تو زلال‌تر، زلال‌تر

اما بانو تویی

از خیابان که می‌گذری

نگاه کسی را به دنبال نمی‌کشانی

کسی تاج بلورینت را نمی‌بیند

کسی بر فرش سرخ ِ زیر پایت

نگاهی نمی‌افکند.

و زمانی که پدیدار می‌شوی

تمامی رودخانه‌ها به نغمه در‌می‌آیند

در تن من

زنگ‌ها آسمان را می‌لرزانند

تنها تو و من

تنها تو و من، عشق ِمن

به آن گوش می‌سپریم

سفری دراز می خواهم

سفری دراز می خواهم

از کمرگاهت تا پاهایت

خرد تر هستم از پشه ای

از این تپه ها بالا می روم

تپه هایی به رنگ گندمزار

از باریکه راه هایی

که تنها من می شناسم

چشم انداز رنگ پریده و جای جای سوخته اش را

به کوهی می رسم

در آمدن از آن ممکن نیست

چه خزه غول آسایی! و چه گل سرخی

از آتشی نمناک!

از ساق هایت پایین می آیم

در جاده های پیچ واپیچ

و به زانوانت می رسم

تپه های سنگی

چون قله های سخت قاره ای روشن.

به سوی پاهایت می لغزم

رو به هشت دروازه میان انگشتان پاهایت.

و از این دروازه ها

گام می نهم به تهی بی نهایت

ملافه سفید

وحریص و کور

در جستجوی جام آتشین

از پا می افتم.

طفلکی ها

چه چیزی لازم است تا در این سیاره

بتوان در آرامش با یکدیگر عشق بازی کرد؟

هر کسی زیر ملافه هایت را میگردد

هر کسی در عشق تو دخالت می کند

چیزهای وحشتناکی می گویند

در باره ی مرد و زنی که

بعد از آن همه با هم گردیدن

همه جور عذاب وجدان

به کاری شگفت دست می زنند

با هم در تختی دراز می کشند

از خودم می پرسم

آیا قورباغه ها هم چنین مخفی کارند

یا هر گاه که بخواهند عطسه می زنند

آیا در گوش یکدیگر

در مرداب

از قورباغه های حرامزاده می گویند

و یا از شادی زندگی دوزیستی شان

از خودم می پرسم

آیا پرندگان

پرندگان دشمن را

انگشت نما می کنند؟

گاه و بی گاه فرو می شوی

گاه و بی گاه فرو می‌شوی

در چاهِ خاموشی ات

در ژرفای خشم پرغرورت

و چون بازمی گردی

نمی‌توانی حتا اندکی

از آن‌چه در آن‌جا یافته‌ای

با خود بیاوری.

عشق من ، در چاهِ بسته‌ات

چه می یابی ؟

خزه‌ی دریایی ، مانداب ، صخره ؟

با چشمانی بسته چه می بینی ؟

زخم‌ها و تلخی ها را ؟

زیبای من ، در چاهی که هستی

آن‌چه را که در بلندی ها برایت کنار گذاشته‌ام

نخواهی دید

دسته‌ای یاس شبنم‌زده را

بوسه‌ای ژرف‌تر از چاهت را.

از من وحشت نکن

واژه‌هایم را که برای آزار تو می آیند

در مشت بگیر و از پنجره رهایشان کن

آن‌ها بازمی گردند برای آزار من

بی آن‌‌که تو رهنمون‌شان شده باشی

آن‌ها سلاح را از لحظه‌ای درشت‌‌خویانه گرفته‌اند

که اینک در سینه‌ام خاموش شده‌است

اگر دهانم سر آزارت دارد

تو لبخند بزن

من چوپانی نیستم نرم‌خو ، آن‌گونه که در افسانه

اما جنگلبانی‌ام

که زمین را ، باد را و کوه را

با تو قسمت می‌کند.

ای عشق بی آنکه ببینمت دوستت می داشتم

ای عشق

بی آنکه ببینمت

بی آنکه نگاهت را بشناسم

بی آنکه درکت کنم

دوستت می داشتم

شاید تو را دیده ام پیش از این

در حالی که لیوان شرابی را بلند می کردی

شاید تو همان گیتاری بودی که درست نمی نواختمت

دوستت می داشتم بی آنکه درکت کنم

دوستت می داشتم بی آنکه هرگز تو را دیده باشم

و ناگهان تو با من ، تنها

در تنگ من

در آنجا بودی

لمست کردم

بر تو دست کشیدم

و در قلمرو تو زیستم

چون آذرخشی بر یکی شعله

که آتش قلمرو توست

ای فرمانروای من

مطلب مشابه: اشعار رهی معیری با مجموعه عاشقانه ترین اشعار (غزلیات، قطعات، رباعیات و …)

اکنون بیا با هم آرزو کنیم

اگر عشق

تنها اگر عشق

طعم خود را دوباره در من منتشر کند

بی بهاری که تو باشی

حتی لحظه ای ادامه نخواهم داد

منی که تا دست هایم را به اندوه فروختم

آه عشق من

اکنون مرا با بوسه هایت ترک کن

و با گیسوانت تمامی درها را ببند

برای دستانت

گلی

و برای احساس عاشقانه ات

گندمی خواهم چید

تنها ، فراموشم مکن

اگر شبی گریان از خواب برخاستم

چرا که هنوز در رویای کودکی ام غوطه می خورم

عشق من

در آنجا چیزی جز سایه نیست

جایی که من و تو

در رویایمان

دستادست هم گام برخواهیم داشت

اکنون بیا با هم آرزو کنیم که هرگز

نوری برنتابدمان

صدایت را فراموش کرده ام

صدایت را فراموش کرده ام،

صدای شادت را!

چشمانت را از یاد برده ام

با خاطرات مبهم از تو

چنان آمیخته ام

که گلی با عطرش!

من عشقت را فراموش کرده ام

اماهنوز

پشت هر پنجره ای

چون تصویری گذرا

می بینمت!

به خاطر تو،

عطرسنگین تابستان

عذابم می دهد!

به خاطر تو

دیگربار

به جستجوی آرزوهای خفته برمی آیم:

شهاب ها!

سنگ های آسمانی

دوستت دارم

دوستت دارم

تو را به عنوان چیزهای تاریکی که باید دوست داشت دوست دارم

در خفا، بین سایه و روح.

دوستت دارم

به عنوان گیاهی که هرگز نمی شکوفد

اما

نور گلها را در خود پنهان کرده است

ممنونم بابت رایحه ای که در من پنهان است

که از عشق است

که از زمین بلند می شود.

دوستت دارم

بی آنکه بدانم چگونه ، کی ، و چرا

تو را بی شایبه دوست دارم

بی هیچ پیچیدگی و غروری

چرا که راهی جز این نیست

دل من را سینه ی تو کفایت می کند

دل من را

سینه ی تو کفایت می کند

و آزادی تو را

بالهای من

از دهان من

به آسمان می رسد

آنچه این زمان آزگار بر جان تو خفته بود

درون توست

اشتیاق هر روزه ی من

می رسی، چون ژاله بر جام گل

نبودت،

افق را می شکافد و پیش می رود

در گریزی جاودان همچو موج

گفته ام که در باد می خواندی

چون کاج ها و چون چوبه های دار

به همان بلندی و به همان خاموشی

غم می پراکنی، چون سفری ناگهان

مهمان نوازی ، چون جاده ای قدیمی

و در تو می زیند

پژواک ها و نغمه های خاطره انگیز

بیدارشان کردم

و اکنون

گاه می گریزند و گاه کوچ می کنند

پرندگانی که بر جان تو می خفتند

تو را رنجانده ام عزیزم

تو را رنجانده ام عزیزم

روح تورا از هم دریده ام

مرا درک کن

همه می دانند من که هستم

اما این من

برای تو مردی است

سوای مردها

در تو من، افتان و خیزان می روم

می افتم و سر تاپا شعله بر می خیزیم

تو حق داری

مرا ناتوان ببینی

و دست ظریف تو

ساخته از نان و گیتار

باید بر سینه ام آرام گیرد

زمانی که راهی نبردم

بر فراز سکوت عاشقانه‌ی ما

صبح

سرشار از طوفان است.

در قلب تابستان.

ابرها

چون دست‌مال‌های سپید وداع

عبور می‌کنند.

و باد، در دست‌های رونده‌ی خود

تکان می‌دهدشان.

قلب باد

بر فراز سکوت عاشقانه‌ی ما

بی‌شمار می‌کوبد.

باد

نغمه‌خوان و آسمانی

چنان چون زبانی سرشار از نبردها و آوازها

میان درختان زمزمه می‌کند

با هجوم بی‌امان

برگ‌های مرده را

می برد با خود

و دور می‌کند از راه

پیکان‌های تپنده‌ی پرندگان را.

که باد درختان را در موجی بی‌کف

و ماده‌ای بی‌وزن و آتش‌های خمیده

واژگون می‌سازد.

انبوه بوسه‌هایش

از تاخت‌وتاز باد تابستان

می‌شکند و غرق می‌شود در آب.

وقتی دور می‌شوی

دور نشو

حتی برای یک روز

زیرا که

زیرا که

چگونه بگویم

یک روز زمانی طولانی است

برای انتظار من

چونان انتظار در ایستگاهی خالی

در حالی که قطارها در جایی دیگر به خواب رفته اند

ترکم نکن

حتی برای ساعتی

چرا که قطره های کوچک دلتنگی

به سوی هم خواهند دوید

و دود

به جستجوی آشیانه ای

در اندرون من انباشته می شود

تا نفس بر قلب شکست خورده ام ببندد

آه

خدا نکند که رد پایت بر ساحل محو شود

و پلکانت در خلا پرپر زنند

حتی ثانیه ای ترکم نکن ، دلبندترین

چرا که همان دم

آنقدر دور می شوی

که آواره جهان شوم، سرگشته

تا بپرسم که باز خواهی آمد

یا اینکه رهایم می کنی

تا بمیرم

مطلب مشابه: اشعار مهدی اخوان ثالث با مجموعه 25 شعر عاشقانه و احساسی

نان را از من بگیر خنده ات را هرگز

هوا را از من بگیر خنده‌ات را نه!

نان را از من بگیر، اگر می‌خواهی

هوا را از من بگیر، اما

خنده‌ات را نه

 گل سرخ را از من بگیر

سوسنی را که می‌کاری

آبی را که به ناگاه

در شادی تو سرریز می‌کند

موجی ناگهانی از نقره را

که در تو می‌زاید

از پس نبردی سخت باز می‌گردم

با چشمانی خسته

که دنیا را دیده است

بی هیچ دگرگونی

اما خنده‌ات که رها می‌شود

و پروازکنان در آسمان مرا می‌جوید

تمامی درهای زندگی را

به رویم می‌گشاید

عشق من، خنده تو

مطالب مفید