اگر خودتان را بشناسید: رازهایی که صادقانه آشکار نمیشوند، هرگز دانلود یا وایرال نمیشوند!
یادداشت / جمشید پوراحمد
روی نقشه جهان مشابه نداریم! مردمان هیچ کشوری هم حاضر به الگوبرداری از ما نیستند و به معنای واقعی یکی یکدونه جهانیم !
«ماشااله و خدا حفظمون کنه!»
کشورمان شده عین مسابقه گروه گات تلنت… همه اول خیلی طبیعی، معقول و معمولی وارد صحنه میشوند و بعد از معرفی خود شروع به نمایشهای محیرالوقوع میکنند.
رئیس جمهور داریم، اما نمیدانیم کارش چیه؟!
قانون داریم، اما نه برای وقت لزوم.
مجلسی داریم که مصوبههای مرغوبش مصرف خارجی دارد و نامرغوبها برای داخلیهاست!
وزارتخانه داریم، اما وزیر نداریم!
ثروت داریم، ولی متعلق به از ما بهتران است!
فرهنگ داریم، ولی آفتزده و به سرنوشت بورس دچار شده!
و یک اتفاق خارقالعاده این که جیب سمت راست کت برخیها میتواند به جیب سمت چپشان وام بدهد؛ وامی به اندازه دارایی یک بانک!
هنر داریم، اما هنرمندان واقعی یا بیکارند و یا ممنوع کار!
اینترنت قطره چکانی و فیلترشکن دلاری داریم اما به جای استفاده از دانش جهانی و دنیای بزرگ و زیبا آموزی، کلیپهای ممد بوقی و محمود شهریاری را که برای اجرای کنسرت به دبی میروند، دانلود میکنند!!
شک نکنید با حضور صادق بوقی و نوعی از نسل فرهنگ و هنر منقرض خواهد شد و جای آن را ابتذال مطلق خواهد گرفت.
در لایههای پنهان شهر ناهنجار و ساختارشکن اینستاگرام، بعضی وقتها کلیپهای زیبا و قابل احترامی هم دیده می شود.
مثل کلیپ آن مادر شرافتمندی که طفلش را با چادر به پشت بسته و با چرخ دستیاش، برای گذران زندکیاش زباله گردی میکند؛ برای زنده بودن و امرار معاش… و خانم مهندس زیبا و جوانی که دستفروشی میکند و خانم جوانی دیگری که با دوچرخه کتابفروشی میکند و یا کلیپهایی از صدها جوان تحصیلکرده هنرمندی که در حاشیه خیابانها ساز میزنند و در مواردی با صداهایی از هر نظر بی نظیر حاضر نیستند چون محمود شهریاری باشند و در مراسم عروسی آنچنانی با حرکاتی دور از شأن یک مطرب، با صدای بیصدایش آهنگهای هایده بخوانند!
چندی پیش ویدیویی از یک جوان هنرمند در حاشیه باغ فردوس تهران دیدم؛ او با صدای جادویاش، آهنگ فریدون فروغی را میخواند؛ «دلم از خیلی روزا با کسی نیست، تو دلم فریاد و فریاد رسی نیست، شدم اون هرزه گیاهی که گلاش…»
گفتم محال ممکن است این صدای خود آن جوان باشد و حتماً به صورت حرفهای روی صدای فریدون فروغی، لب خوانی میکند.
اما رفتم و جوان را از نزدیک دیدم، صدای خودش بود(!) نامش بهرام پ از یک خانواده اصیل و تحصیلکرده و دانشجو!
او برای هنر و اجرایش از کسی پولی دریافت نمیکرد… بهرام میگفت؛ وقتی میخوانم حال دلم خیلی خوب است و انگیزهام این است که حال خوبم را به شکل زنده با بقیه به اشتراک بگذارم.
چرا سلیقهها این قدر نازل و ارزان شدهاکه میرویم به تماشای کنسرت شخصی میرویم که با صدای گرفته و ترسناک و بی نفسش می خواند؛ «آو آو آو…»
معتقدم انسانها به دو دسته قابل تقسیماند؛
بعضیها را هر چقدر که بیشتر میشناسی، شخصیتشان بزرگتر میشود و بعضیها را هر چقدر که بیشتر میشناسی، کوچکتر و حقیرتر…