از نسلها حرف بزن و هدیهات ماهی سفید بگیر!
یادداشت / جمشید پوراحمد
در یکی از مناطق زیبای بین جنگل و کوهستان؛ متوجه شدم که هیچ چیزی سر جایش نیست، همه چیز فقط آنقدر تکرار شد که عادت کردیم به هرکسی بگوئیم هنرمند و استاد!
آنچه میدانم، استاد یعنی کسی که به دانش والایی رسیده و در آن دانش صدرنشین است و مترادف استاد، میشود خبره، زبردست و کاردان…
اوستاد و یا همان اوسای عام به کسی اطلاق می شود که در کار خود ماهر و حاذق است.
خوانده بودم، استاد به انگلیسی«the master» نام فیلمی در ژانر درام است؛ ساخته کارگردان آمریکایی پل تامس اندرسن.
در این فیلم واکین فینیکس، فیلیپ سیمور هافمن و ایمی آدامز بازی کردهاند.
فیلم داستان یک سرباز سابق نیروی دریایی به نام فردی کوئل را روایت میکند که بعد از جنگ جهانی دوم به خانه باز میگردد و خود را درگیر مشکلات روانی میبیند. او به دلیل اختلالات روانیاش، از جامعه گریزان و با شخصی به نام لنکستر داد آشنا میشود.
لنکستر به عنوان استاد فردی سعی میکند او را با روشهای متافیزیکی مخصوص خود درمان کند و…
***
توجه داشته باشید که استاد و هنرمندی که موضوع یادداشت نیاکان به قیمت خوردن ماهی سفید است، استادی کاملا متفاوت، رومانتیک و حساس است!
استاد، ویولن میزند و با در نظر گرفتن رافت اسلامی، دو دانگی هم صدا دارد! در جشن عروسی و شبنشینیها به اتفاق یکی از پسرانش برنامه اجرا میکند، دستش به دهانش میرسد، سواد موسیقیاش از شوپن کمتر و از بتهوون بیشتر است!تحصیلاتش در همسایگی دبیرستان بوده و با روابط اجتماعی، کارد و پنیر است!
اما این استاد شصت و پنج ساله، جدای اینها، هنرهای کیمیا و نادری هم دارد!
استاد سندرم خوردن، کشیدن (با هر وسیلهای) و تعدد ازدواج دارد(!)
استاد بعد از چهار بار ازدواج موفق(!) در تدارک گرفتن همسر پنجمش است؛ خانم دکتری متخصص آمپول زدن!
خانم دکتر به دلیل محبت و احترامی که نسبت من داشت، در اولین ملاقات در یک قهوهخانه روستایی به اتفاق نامزدشان، استاد، به اندازه یک لیوان کاغذی از «قوّتوی» دست سازش را به من هدیه دادند. مدتی بعد در تهران یکی از فرزندان بنده که خود تراپیست است و به اطمینان تائید پدر به اندازه یک قاشق مرباخوری از آن قوّتوی خانم دکتر را میل کردند و برای ۲۴ ساعت در بیمارستان بستری شدند!
استاد در قهوهخانه محل ملاقات فرمودند؛ شما قرار بود به منزل ما تشریف بیاورید و بعد از خوردن ماهی سفید، درباره نیاکانم بنویسید؟!
پرسیدم که آیا نیاکان شما چه حماسهای آفریده اند؟ در جنگی بزرگ حضور داشتند؟ در حفظ و حراست فرهنگ و هنر کوشا بودند؟!
استاد فرمودند؛ نیاکان ما سازی را ساختند که صدایش از ویولن قویتر و از سنتور ضعیفتر بوده!
پرسیدم ؛ عکسی از این ساز منحصر به فرد ندارید ؟!
استاد؛ فرمودند اول انقلاب کمیته آن ساز بی نظیر و قیمتی را گرفت و شکست! و استاد فرمودند، بنده باید نوشتهام را به گونه ای بنویسم که برای خواننده باورپذیر باشد!
استاد تاکید و سفارش پایانیشان همانطور که خودشان گفتند، اجرای کنسرتشان در لنکور کانادا بوده!
از ایشان پرسیدم؛ استاد، منظور شما ونکوور است؟!
استاد فرمودند؛ لنکور اسم محلی آن است!
***
«بیائید الاغ باشیم»
روزی الاغ یک کشاورز داخل چاه افتاد، کشاورز سعی کرد بفهمد که چگونه میتواند الاغش را نجات دهد. در نهایت تصمیم گرفت، به دلیل آن که آن حیوان زیادی پیر شده و چاه هم باید دیر یا زود پر شود بنابراین الاغ هم ارزش نجات دادن ندارد. کشاورز همه همسایهها را برای کمک دعوت کرد، همگی یک بیل برداشتند و شروع کردند به ریختن خاک توی چاه، همان اول الاغ فهمید داستان چیست و به شدت گریه کرد و سپس با تعجب همه آرام گرفت، چند تا بیل خاک که ریخته شد کشاورز یک نگاه به چاه انداخت، از چیزی که دید حیرت کرد، با هر بیل خاکی که پشت الاغ ریخته می شد، الاغ یک کار فوق العاده می کرد؛ خودشو می تکاند و یک قدم میآمد بالا. همین طور که همسایههای کشاورز به ریختن خاک ادامه میدادند، حیوان هم خودش را میتکاند و یک قدم میآمد بالا. خیلی زود همه شگفتزده شدند، الاغ از لبه چاه بالا آمد و با خوشحالی رفت پی کارش.
روزگار امروز بیشتر ما شباهتهای زیادی با شرایط آن حیوان گرفتار در چاه دارد اما تلاشمان این باشد که در زندگی مثل الاغ خودمان را از زیر بار مشکلات و خاکهایی که بر سرمان میریزند بتکانیم تا یک قدم از قعر چاه بالا بیاییم!
امتحان کنید واقعاً کارساز است!