«صمد» به مدرسه نمیرود! – بانی فیلم
جبار آذین
تا کمر درون ظرف زباله خم شده بود و زباله ها را برای کشف ضایعات زیر و رو میکرد؛ شش، هفت ساله بود.
نخست تصور کردم از مهاجران افغان و یا پاکستانی است، ولی بعد از گپ و گفت با او فهمیدم ایرانی و بازمانده یک خانواده کارگری است، پدرش را چند سال قبل بر اثر بیماری قلبی از دست داده و خودش با جمع آوری ضایعات و فروش آنها به خواهر کوچکش و مادرش که در خانهها کارگری میکند، کمک میرساند.
کودک، مدرسه نرفته، نه امکانش را داشته و نه پول و فرصت اش را. نامش “صمد” است.
او هم مانند تمام بچهها به اسباب بازی علاقه دارد و هر روز، دقایقی را به تماشای اسباببازیهای یک مغازه بزرگ و شیک میگذراند.
در آغاز دوست داشت که یک کامیون اسباب بازی داشته باشد، اما روزی متوجه شد که کامیونداران آن را خریده و بردهاند. بعد از مدتها غم و غصه به یک لودر علاقهمند شد، ولی آن را نیز بردند. وقتی صاحبخانه کرایهها را بالا برد، چشمهایش را به یک خانه عروسکی پشت ویترین مغازه دوخت. اما صمد زبالهگرد و ضایعات جمع کن، نمیتوانست هیچ وقت صاحب خانه حتی از نوع عروسکی آن باشد، همانگونه که نتوانست صاحب کامیون و لودر شود.
آن خانه را نیز یک بابای پولدار برای دخترکش خرید و برد و اکنون صمد دوست دارد که آن عروسک رستم رخش سوار داخل مغازه را داشته باشد و تصمیم گرفته به هر قیمت که شده آن را به دست آورد.
صمد را هر روز در محله میبینم و خدا میداند، چند هزار امثال او در این مملکت به اصطلاح زندگی میکنند…
آنچه خواندید، خلاصه قصه فیلمنامه “صمد به مدرسه نمیرود” نوشته یک سینماگر جوان شهرستانی است که در یکی از روستاهای اطراف همدان به معلمی اشتغال دارد.
او فیلمنامه اش را برای تصویب و ساخت به جاهای مختلف برده است و نکته جالب و مشترک آنها که فیلمنامه را دیده اند، این جمله بوده است: این فیلمنامه به درد ما نمیخورد، برو فیلمنامه «صمد به مدرسه میرود» را بنویس تا مردم بخندند و سرگرم شوند و در گیشه فروش کند! او به آنها گفته است: نمیتواند دروغ بنویسد و بسازد و … پاسخ شنیده است که، بنابر این برو، سیب زمینی بکار تا از گرسنگی نمیری!… همین!