جملات محمود دولت آبادی / متن های قشنگ و ادبی از نویسنده نامدار و معروف ایرانی
در این بخش از سایت متنها؛ متن های قشنگ و ادبی از نویسنده نامدار و معروف ایرانی محمود دولت آبادی را برای شما دوستان قرار دادهایم. محمود دولتآبادی نویسنده اهل ایران است. رمان دهجلدیِ کلیدر نامآورترین اثر اوست. دولتآبادی در سال 2013 برگزیده جایزهٔ ادبی یان میخالسکی سوئیس شد. در سال 2014 جایزه شوالیه ادب و هنر فرانسه را سفیر دولت فرانسه در تهران به محمود دولتآبادی اهدا کردهاست.
جملات قصار از محمود دولت آبادی
گم شدن در گم شدن دین من است. نیستی در هست آیین من است. امشب از شب پروا نمیکنم. شب رهایی. دور شدن خود از خود. بریدن. گسستن. نیست شدن. هست شدن. پیر بُدن. خسته شدن. خسته شدن، خسته و وارسته شدن.
کلیدر 1 و 2 (5 جلدی)
باید یک جوری از این دیوار تنگی که دور خودش کشیده بود، بیرون میرفت وگرنه ممکن بود، بخشکد. پیش از آنکه شاخ وبرگ دربیاورد، بخشکد. خشکیدن. مردن مگر چیست؟ هردو یک جور هستند. یوسف فکر کرد، ممکن است آرام آرام بمیرد و خودش حالیش نشود.
وقتی که بدانی آزاد هستی، آیا باز هم تا آن فاصله داری؟ آزادی مگر شیئی است که تا آن را لمس نکنی نمیتوانی باورش کنی؟ چه ساده و چقدر دشوار!
شب خاموش و آسمان وهمآلود بود. ستارهها، تیغکان برهنه و براق خنجری، فروآویخته از شب، به خیرهسری میدرخشیدند. پاک و درخشان و بلورین. اما هراسآور.
دل عاشقانه اگر میبودت، میشد بر گنبدی بام بایستی و هر کدام را که میخواهی، چون غوزهای که از دشت پنبه، بچینی. ستاره به دست. چنین شبانی بیهوده نیست اگر که پلنگان بر یال بلندترین قله فراز میروند و پرغرور پنجه در آسمان افکنند تا درشتترین ستاره از قلب آسمان برکنند و به زیر درآورند. بسا که در این برجهیدن شکوهمند و ستیزهجو، از قله فرو درغلتند و سنگوار بر تنهٔ کوه بلغزند، به ژرفاهای درهٔ تاریک فرو افتند، بشکنند و بمیرند با زوزههایی چون شیون زنان سالخورده. بیهوده نیست رمز لوندی این دخترکان سپیدروی، زیبایی شگفت شب پرستاره.
تب اگرچه تن را نزار میکند، اما گرمایی دیگر گونه میبخشد. ستیز اگرچه خون با خود دارد، اما جان را برمیافروزد و شعلهور میکند، به تب و تاب میافکند، از رخوت برمیکشدش، باژگونهاش میکند. هم در چنین لحظههاییست که آدمی دمی از خود را فراچنگ میآورد. خود را میقاپد، جذب میکند، جانی تازه میگیرد و برای هستی خود بایدی مییابد.
مطلب مشابه: جملات زیبا از عباس معروفی (متن های ادبی و بسیار زیبا از نویسنده بزرگ ایرانی)
چنین حالتی انگار در آدمیزاد طبیعیست و هر زن بهرهای از آن دارد. زن نمیخواهد مردش – مردی که عمری با او به سر برده – ببیند که زنش سهم مهربانی او را دارد به دیگری میبخشد، یا آنچه را که از او دوست دارد با دیگری تقسیم کند. مگر اینکه زن عمدی در این کار خود داشته باشد. همچنین مرد باور دارد که همهچیز زن خود، حتی پنهانترین عواطفش را هم خریده است. آن را تماماً از خود میداند و باید که در اختیار خود داشتهاش باشد و مهر جز بهتر و تازه نگهداشتن مرد، از چشم و دست و زبان زن نباید که بتراود.
جملات ادبی محمود دولت آبادی
شاید. شاید از آغاز چنین بوده است که زن در برابر هر مرد، زنیای دیگر مییابد. یا اینکه زنیاش رخی دیگر به خود میگیرد. اگر این نیست، پس چیست؟
تب اگرچه تن را نزار میکند، اما گرمایی دیگر گونه میبخشد. ستیز اگرچه خون با خود دارد، اما جان را برمیافروزد و شعلهور میکند، به تب و تاب میافکند، از رخوت برمیکشدش، باژگونهاش میکند. هم در چنین لحظههاییست که آدمی دمی از خود را فراچنگ میآورد. خود را میقاپد، جذب میکند، جانی تازه میگیرد و برای هستی خود بایدی مییابد.
برکنده شده از کوه و دشت، در کنارهٔ کویر گیر افتاده بود. زمین چون چشم یتیمی حسرتزده بود. پهن، بیپایان و بیگناه. پاسخ هر نیاز یادی بود که سینه به سینهٔ بیابان را میمالاند، خار و خسش را میروفت و به همراه تا هر سوی میبرد.
صید مروارید، دندان نهنگ را هم به همراه دارد. همیشهٔ خدا که باد بر یک سو نیست. هر سربالایی کلهپایی هم دارد. آدمیزاد همین است دیگر.
هنگامی که دو مرد پاتیل گورماست را در میان گرفته باشند، برای هیچکدام کاری واجبتر از این نیست که لقمهٔ حریف را با لقمهای جانانهتر جواب بدهد. پس هر دو مرد تا آخرین لقمهٔ گورماست را بلعیدند بیآنکه گفتوگویشان از چند کلمه درگذرد.
همین بهتر که مارال این را نمیدانست. چون هنگامی که چشمهایت بر چیزی بسته باشد که نمیدانی، بهرهور از جوری آرامش خاطر هستی. همین چشم ِ بینا داشتن، گاهی دست آدم را میان رنگ میگذارد.
اما ای مرد، آخر چه میکنی؟ در پندار خود غرق شدهای! برای پندار همیشه فرصت است؛ اما برای ربودن، شبیخون زدن، فقط گاهی. گاهی. تکانی بخور! حرکتی! خوابت را بشکن.
هر انسان نهری خودرونده است به هر سوی که نیروها و خواستهایش میکشانندش؛ که هر آدم رودیست، که هر آدم جهانیست. نه مگر که در هر آدم روانی میجوشد؟ و چیست روان در تن؟ بازتاب غریوی در دالانی هزار خم. گم. دور. نالان. خروشان. تار. ناپیدا. ناشناخته. خاموش. ژرف. باژگون شده. فورانی و بیامان. به کشمکش و پیچوتابی دایم. نهفتی از آشوب و غوغا.
متن ادبی از نویسنده بزرگ ایرانی
هر آدم نهری است که کله به خاشاک و سنگ میکوبد و راه خود میرود؛ همهمه و آوای دیگر نهرها نه که راه او برگردانند، بلکه آهنگش را کندتر یا تندتر میکنند.
دشوارترین مردان هم بینیاز از نرمش و مهر نیستند. چنین است که گاه نباید شاخ در شاخشان گذاشت. این گاوان زخمی، انگشتانی میطلبند تا به نرمی پیشانیشان را بخاراند؛ و لبانی را میخواهد که نوای نرمی را بیخ گوششان نجوا کند.
مطلب مشابه: جملاتی از صادق هدایت (متن های سنگین و جالب از صادق هدایت)
هنگام که به خیمهای آتش درمیافتد، هرچند خردینهها بیشتر شیون میکنند، اما خدای خیمه، آنکه عمر و جانش در تار و پود خیمه بافته شده است، گرچه خاموش و بیخروش مانده باشد، دردمندیاش را کرانهای نیست. خردینهها سرانجام آرام میگیرند. اما خدای خیمه، درد را به جان درکشیده، به درون برده، و در کنج قلب خود جایش داده است، تا مگر روزی روزگاری به عربدهای، به اشکی، یا به خروشی شادمانه، از دل بیرونش بپراکند.
آنکه بامیش نیست، برفی هم بر بامش نمینشیند اما این نیز هست که آوار همسایه، لانه تو را هم میلرزاند. پس پریشانی. اما نه به همان اندازه که در لابهلای خشت و خاک خانهات، زیر ریزش آوار به تنگنا افتاده باشی. تو را بامی نیست، پس بیمی نیست.
در همهی دورهها مردم نیک یافت میشوند، اما در آن سالها، روزگاری که داستان ما در بستر آن روان است، از این دست مردمان بیشتر یافت میشدند. چشمهای مراقب هنوز مهلت نیکی ساده مردم را به خود، از آنها نگرفته بود. نیز نیکی گناه نبود. کردار نیک، جسارت میخواهد. و آن دوران آن جسارت خجسته درهم نشکسته بود، گرچه قوام هم نگرفته بود.
بلقیس گوش به خطر دارد. آن را حس میکند. موج زلزله را، مادیان تیزهوش، پیش از رویداد درمییابد.