پرسه‌ای در اقلیم نقد سینمایی «برف آخر/ «درامی خرده پیرنگی» در میان «درام‌های شاه پیرنگی»

المیرا ندائی
«برف آخر» نام فیلمی به کارگردانی و نویسندگی امیرحسین عسگری، و تهیه‌کنندگی حسن مصطفوی است که از ۲۸ آذر ۱۴۰۳ روی پرده نقره به اکران عمومی در آمده است.
این فیلم روایتگر زندگی دامپزشکی است که از روی کینه به شکار گرگ‌ها می‌رود. مواجهه‌ی او با یک‌ گرگ‌ زخمی تأثیر عمیقی بر دیدگاهش نسبت به گرگها می‌گذارد.
میزانسن ابتدایی فیلم به مخاطب نوید تماشای فیلمی در دل طبیعت را می دهد. دکوپاژ و تمپوی آرام نیز همگام با طبیعت آرام هستند. استفاده از مناظر بکر طبیعی، سکوت طبیعت، زیبایی روستا و دور شدن از تم نخ‌نمای زندگی فقیرانه روستایی، از جنبه‌های بصری «برف آخر» هستند.
«برف آخر» فیلمی خوش قاب و کارت پستالی است ولی متاسفانه قادر به گرفتن حس از مخاطب نیست.
مناظر بکر و لنداسکیپ‌های دیدنی در عین زیبایی و طراوت، در خدمت پیرنگ و روایت داستان نیستند.
اگر طبیعت قرار است ایماژی از محیط زیست ارائه دهد، باید حضور تمام نیروهای اثرگذار محیط زیست ملموس باشد. هر چند که مخاطب تنها با سرما و گرگ مواجه است.
گرگی زخمی که در قفس افتاده و از حیات وحش و هویت خود به دور است، و سرمایی که راه برون رفت از آنها تنها به تن داشتن یک کاپشن است(!) میزان دخالت فرهنگ در محیط زیست باید منطقی، در حد تعادل و کنترل شده باشد. انسان هرگز نمی‌تواند این چنین طبیعت و حیات وحش را مهار کند.
آنچه در فیلم از تأثیر متقابل انسان بر طبیعت می‌بینیم، یک شکل مسخ شده از حیات است؛ از برف، فقط سرمایش و از جنگل فقط گرگی بدون وحشیگری را می‌بینیم. گویی از محیط زیست فضازدایی شده است و یگانه ارمغان آن برفی کنترل شده است.
فلسفه‌ی ایماژ از برآیند دو سویه‌ی کاراکتر با فضای روایت و لایه‌های زیرین پی‌رنگ به وجود می‌آید.
آنچه در فیلم «برف آخر» که مدعی در بند بودن نمادگرایی و استعاره است و حرف‌های مهمی برای زدن دارد شاهد هستیم تنها بازی با کدها به اسم ایماژ است؛ کدهایی که شخصیت‌ها در گفت‌وگوهای‌شان به رمزگشایی از آنها می‌پردازند.
یوسف – با بازی امین حیایی – زاییده‌ی ذهن سمانتیک و استعاره‌ساز فیلمساز است. شخصیتی خاموش که با رفتارهای توجیه ناپذیر سعی در وسعت بخشیدن به دامنه‌ی پرسوناژ خود را دارد.
او سعی می‌کند درونگرایی، زخم خوردگی، انزوا و دغدغه‌مندی‌اش را نه با دیالوگ، بلکه از طریق نگاه‌ها و سکوت‌هایش به نمایش بگذارد. رویکرد کلی فیلم مبتنی بر کم‌گویی است، هر چند که شخصیت‌ها در قالب دیالوگ به رمزگشایی استعاره‌ها می‌پردازند.

سایر کاراکترها نیز از این قاعده مستثنی نیستند. به طور مثال، کاراکتری که دخترش گم شده، تنها یک کنش به نمایش می‌گذارد و آن روی آوردن به مصرف بی‌رویه‌ی مشروبات الکلی است.
لوکیشن این روایت لاغر و یک خطی، ناکجاآباد است؛ در زمان و مکانی نامعلوم، عده ای روستایی با دغدغه‌های روزمره‌ی خود دست و پنجه نرم می‌کنند.
در گویش و لهجه روستاییان، کوچکترین نشانی از جغرافیایی شناخته شده و مشخص نیست.
یک اقلیم شناخته شده در نزد مخاطب به او این امکان را می‌دهد که با پیش‌زمینه‌ی ذهنی‌ای که از فرهنگ آن جامعه خاص دارد بتواند به درک عمیق‌تری از کنش‌ها و واکنش‌های بین کاراکتر دست یابد.
هر قومی، برای خود طبیعت را به گونه‌ای متفاوت معنا می‌کند و این معنا ریشه در باورهای فرهنگی آن قوم دارد.
«برف آخر»، نه حس می‌سازد، نه موقعیت، و نه شخصیت. مرزگذاری بین طبیعت و فرهنگ، و یا بین انسان و محیط زیست، ثمره‌ای جز اختلال و بلاتکلیفی ندارد.
«برف آخر» قادر به تبدیل محیط به فضا نیست. در غیاب فضاهای تعریف شده، فرهنگ نیز دستخوش نابسامانی و ناهنجاری می شود.
در آوانگاردترین آثار سینمایی جهان هم کمتر مشاهده می‌شود که حمایت از محیط زیست (در اینجا گرگ‌ها) تنها تا جایی صورت گیرد که به دام‌ها (در اینجا گاوها) که سرمایه‌ی روستاییان هستند آسیب نرسانند.
دخالت در روند محیط زیست و چرخه‌ی حیات یک نباید است؛ گونه‌ای از تقابل مدرنیسم با زندگی سنتی روستایی.
شاید با یک نگاه رئالیسی بتوان اینطور توجیه کرد: در ابتدا شکافی بین انسان و طبیعت (گرگ) وجود داشته که این دیدگاه به مرور زمان دستخوش تحول شده و در نهایت منتهی به وحدت بین انسان و طبیعت شده است. این کاملأ مردود است(!!) نگاه رئالیستی زمانی مقبول است که یک فیلم سبک رئالیستی داشته باشد، یعنی هم شخصیت‌ها رئال باشند، هم طبیعت و هم موقعیت‌ها.
در خلال سرما و بی روحی‌ای که از «برف آخر» بیرون می‌زند و پرده‌ی نقره‌ای را منجمد می‌کند، مخاطب سردرگم و متحیر از بابت شخصیت‌های زن فیلم است.
شکل گیری عشق های خارج از عرف، فرار و مرگ دختران؛ مخالفت بافت سنتی با ایده‌های نوین که مسوولیت اجرایی آن برعهده زنی به نام رعنا (با بازی لادن مستوفی) است.
متحول شدن مردی بی احساس با ورود ناگهانی زنی پرشور و متجدد؛‌دیالوگ‌های شعاری و تمثیلی بین رعنا (لادن مستوفی) و یوسف (امین حیایی):
«تو زنت رفت و به گاوها روی آوردی، من شوهرم را ترک کردم و همدم گرگ‌ها شد.»
زندگی گاوگونه (نماد زندگی سنتی) و زندگی با گرگ‌ها (نماد تجدد، رهایی و آزادی)
…و اما نکته ظریف و زیرکانه‌ای در آخرین پاراگراف نهفته است:
زنانی که علیه تبعیض جنسیتی دست به کار شده‌اند، اما به تدبیر کارگردان و نویسنده‌ی اثر، دست به کاری شده‌اند که نه تنها این تبعیض را مرتفع نمی‌کند، بلکه به زن‌ها چهره‌ای یاغی و اغواگر می‌دهد. گویی تبعیض همیشه علیه مردان بوده است!
در یک نگاه اجمالی، «برف آخر» فیلمی سردرگم و بلاتکلیف است که تمام نقاط ضعف و حفره‌های عمیق فیلمنامه‌اش را پشت ظاهری مدرن پنهان کرده است.
امیرحسین عسگری کوشیده تا مظاهر سینمای مدرن از قبیل اکستریم لانگ شات‌های پیاپی، قالب‌های مینیمال، داستان یک خطی و ریتم کند را لحاظ کند، اما در این مسیر موفق نبوده است. زیرا قصه‌ی «برف آخر» لاغر است. تمرکز فیلمساز بیشتر بر روی تکنیک‌های کارگردانی است و این باعث می‌شود از هسته اصلی روایت و درام قصه غافل بماند
. به انضمام اینکه، ساب پلات‌های فرعی و بیهوده، پایان‌بندی تحمیلی و غیرقابل درک که با فضای به اصطلاح واقع گرایانه‌ی فیلم هیچ سنخیتی ندارد.
مخلص کلام اینکه گسستگی یک روایت، می‌تواند نشان از آشفتگی ذهن فیلمساز باشد…

مطالب مفید