اشعار پل الوار ( مجموعه شعرهای شاهکار و عاشقانه فرانسوی )
اشعار پل الوار را در متنها بخوانید. او از رهبران جنبش سوررئالیسم بین سالهای ۱۹۱۹ تا ۱۹۳۸ و همچنین یکی از مؤسسان دفتر مطالعات سوررئالیستی در سال ۱۹۲۴ بود. الوار در ۲۷ ماه مه سال ۱۹۲۶ تا ۱۹۳۳ به حزب کمونیست پیوست، مدتی از مبارزه دست کشید و در سال ۱۹۴۲ تقاضای عضویت مجدد در حزب را کرد. فعالیت این حزب در آن دوران، غیر قانونی اعلام شده بود.
اشعار زیبای پل الوار
این است قانون گرم انسانها
از رز باده میسازند
از زغال آتش و
از بوسهها انسانها.
این است قانون سخت انسانها
دستناخورده ماندن
به رغم شوربختی و جنگ
به رغم خطرهای مرگ.
این است قانون دلپذیر انسانها
آب را به نور بدل کردن
رویا را به واقعیت و
دشمنان را به برادران.
قانونی کهنه و نو
که طریق کمالش
از ژرفای جان کودک
تا حجت مطلق میگذرد
سپیده که سر بزند
در این بیشهزار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز
محبوب من
سپیده که سر بزند
شاید در این بیشه زار خزان زده گلی بروید
نظیر آنچه در بهار دلبستگیام رویید
محبوب من
بگذر ز من
ورق بزن مرا و به آفتاب فردا بیندیش
که برای تو طلوع میکند
بر سرِ راهات، من آخرینام
آخرین بهارم، آخرین برف
آخرین نبردم برای نمردن
و ما اینک
فروتر و فراتر از همیشهایم.
در هیمهی ما همهچیز هست
مخروط کاج و شاخهی تاک
و گلهایی تواناتر از آب
گِل و شبنم.
شعله زیرِ پای ماست
شعله تاج سرِ ماست
زیرِ پای ما حشرات و پرندگان و آدمیان
پر میکشند
آنها که پر کشیدهاند فرود میآیند.
آسمان روشن است و خاک تیره
اما دود بر آسمان میرود
اخگرانِ آسمان گم شدهاند
شعله بر زمین مانده.
شعله ابر دل است
و همه شاخسار خون
نغمهی ما را میخواند
بخارِ زمستان ما را محو میکند.
شبانه با نفرت، غم شعله کشید
خاکستر شادمانه و زیبا به گُل نشست
از غروب هماره روگردانایم
همهچیز به رنگِ سپیدهدم است.
مطلب مشابه: اشعار پابلو نرودا (اشعار فوق العاده زیبا از شاعر معاصر شیلی)
بر روی دفتر های مشق ام
بر روی درخت ها و میز تحریرم
بر برف و بر شن
می نویسم نامت را.
روی تمام اوراق خوانده
بر اوراق سپید مانده
سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر
می نویسم نامت را.
بر تصاویر فاخر
روی سلاح جنگیان
بر تاج شاهان
می نویسم نامت را.
بر جنگل و بیابان
روی آشیانه ها و گل ها
بر بازآوای کودکیم
می نویسم نامت را.
بر شگفتی شبها
روی نان سپید روزها
بر فصول عشق باختن
می نویسم نامت را.
بر ژنده های آسمان آبی ام
بر آفتاب مانده ی مرداب
بر ماه زنده ی دریاچه
می نویسم نامت را.
روی مزارع ، افق
بر بال پرنده ها
روی آسیاب سایه ها
می نویسم نامت را.
روی هر وزش صبحگاهان
بر دریا و بر قایقها
بر کوه از خرد رها
می نویسم نامت را.
عکس نوشته اشعار پل الوار
به نامِ صُلح
به نامِ حدیثِ غم بر الیافِ شاخهها و آیینِ جوانهها
به نامِ آزادی
به نامِ زلالِ اندیشه در رنگینْ کمانِ بشر
به نامِ آنانی که:
نمک فرسودهِشان میکند
و نمک،
همان اشکْهاشان است
به نامِ رفیق
به نامِ زنانِ بیوطن بر فلاتِ بینشانِ تبعید
به نامِ مردانِ آونگْ شده بر خاطراتِ گنگِ زندان
به نامِ یارانِ لالهْگون در انعکاسِ رعشه و
بر احکامِ شومِ وحشت
شب هیچگاه کامل نیست
همیشه چون این را میگویم و تاکید میکنم
در انتهای اندوه پنجرهی بازی هست
پنجرهی روشنی.
همیشه رویای شبزندهداری هست
و میلی که باید بر آورده شود،
گرسنهگییی که باید فرونشیند
یکی دلِ بخشنده
یکی دست که درازشده، دستی گشوده
چشمانی منتظر
یکی زندگی
زندگییی که انسان با دیگراناش قسمت کند…
شعرهای فرانسوی پل الوار
زخمی بر او بزن
عمیقتر از انزوا
چشماندازی عریان
که دیری در آن خواهم زیست
چمنزارانی گسترده دارد
که حرارت تو در آن آرام میگیرد.
چشمههایی که پستانهایت
روز را در آن به درخشش وا میدارد
راههایی که دهانات از آن
به دهانی دیگر لبخند میزند.
بیشههایی که پرندهگاناش
پلکهای تو را میگشایند
زیر آسمانی
که از پیشانی ِ بیابر تو باز تابیده
جهانِ یگانهی من
کوک شدهی سبُک من
به ضرب آهنگ طبیعت
گوشت ِ عریان تو پایدار خواهد ماند…
جلو خودم را نگاه کردم
در جمعیت تو را دیدم
میان گندمها تو را دیدم
زیر درختى تو را دیدم.
در انتهاى همه سفرهایم
در عمق همه عذابهایم
در خَم همه خندهها
سر بر کرده از آب و از آتش،
تابستان و زمستان تو را دیدم
در خانهام تو را دیدم
در آغوش خود تو را دیدم
در رؤیاهاى خود تو را دیدم
دیگر ترکت نخواهم کرد
آه ای قلب محزون من
دیدی که چگونه سودا رنگ شعر گرفت
دیدی که جغرافیای فاصله را
چگونه با نوازش نگاهی می شود طی کرد
و نادیده گرفت
دیدی که دردهای کهنه را
چگونه با ترنمی می شود به یکباره فراموش کرد
دیدی که آزادی لحظه ناب سرسپردن است
دیدی که عشق یک اتفاق نیست
قرار قبلی است
مثل یک تفاهم ازلی
از ازل بوده
و تا ابد ادامه خواهد داشت
ایستاده روی پلکهام
و گیسوانش
درون موهام
شکل دستهای مرا دارد
رنگ چشمهای مرا
در تاریکی من محو می شود
مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان
چشمانی دارد همیشه گشوده
که آرام از من ربوده
رویاهایش
با فوج فوج روشنایی
ذوب می کنند
خورشیدها را
و مرا وامی دارند به خندیدن
گریستن
خندیدن
و حرف زدن
بی آنکه چیزی برای بیان باشد
رو به رو را نگاه کردم
میان جماعت تو را دیدم
میان سنبلهها
زیر تک درختی تو را دیدم
در انتهای هر سفر
در عمق هر عذاب
در انتهای هر خنده
سر برآورده از آتش و آب
تابستان و زمستان ، تو را دیدم
در خانه
در رویا
در آغوشم تو را دیدم
ترکت نخواهم کرد
ساحل دریا پر از گودال است
جنگل پر از درختانی که دلباخته پرندگانند
برف بر قله ها آب می شود
شکوفه های سیب آن چنان می درخشند
که خورشید شرمنده می شود
شب
روز زمستانی است
در روزگاری گزنده
من در کنار تو
ای زلال زیبارو
شاهد این شکفتنم
شب برای ما وجود ندارد
هیچ زوالی بر ما چیره نیست
تو سرما را دوست نداری
حق با بهار ماست
مطلب مشابه: اشعار محمود درویش شامل 20 شعر عاشقانه کوتاه و بلند
شب همیشه به تمامی شب نیست
چرا که من می گویم
چرا که من می دانم
که همیشه
در اوج غم یک پنجره باز است
پنجره ای روشن
و همیشه هست،
رویاهایی که پاسبانی می دهند
آرزویی که جان می گیرد
گرسنگی که از یاد می رود
و قلبی سخاوتمند
و دستی بخشنده
دستی گشوده
و چشم هایی که می پایند
و زندگی
یک زندگی برای با هم بودن همیشه هست…