صادرات پررونق طاعون در سینمای ایران!
جمشید پوراحمد
فدریکو فلینی معتقد بود؛ «رفتن به سینما مثل بازگشت به رحم مادر است، ساکت و بیحرکت و غرق افکارت در آن تاریکی مینشینی و منتظری تا زندگی روی پرده جان بگیرد.» آدم باید با معصومیت یک جنین به سینما برود.
عباس کیارستمی در ویدیویی میگفت: «اوایل فکر می کردم سالن سینما رو تاریک میکنند برای اینکه فیلم در اکران بهتر دیده شود، اما بعد یک امتیاز دیگه کشف کردم، دیدم این تاریکی معنایش این است که بین شما و همراهتان فاصله ایجاد میکند، شما یادتان میرود که همراه چه کسی به سینما آمدید و دارید نگاه میکنید به پرده و گاهی امکان دارد یک فرصت پیش بیاید و نگاه کنید به همراهتان و همدلی کنید به صحنهای که دیدید، اما امتیاز به نظرم صندلیهای سینما در تاریکی اینکه دنیای شما را از دنیای همراهتان هم حتی جدا میکند و شما تنها و به تنهایی در واقع شاهد چیزی باشید که روی پرده میبینید.»
در این مناقشه فلینی و کیارستمی که به اعتقاد بنده مهمترین فیلمساز سینمای ایران است، انتظار و توقع بیشتری داشتم!!
سینمای ایران این روزها به وضعیت ناگواری گرفتار آمده؛ بیشتر فیلمها در انحصار و مختص به پژمان جمشیدی شده است؛ میپرسید چرا سینمای پژمان جمشیدی؟! چون از هر ده فیلمی که اکران میشود، هفت فیلم را پژمان جمشیدی -که نه بازیگر است و نه فوتبالیست- در آنها ایفای نقش میکند!
علی برکت اله!
حتماً میدانید که بیشتر فیلمهایی که در قالب کمدی روی پرده سینماها میروند، از چه مرزهای اخلاقیای عبور نمیکنند و چه شوخیهای سخیفی را از زبان بازیکرانشان بیرون نمیدونم. همینهاست که آدم میبیند در آسانهای نمایش ، وقتی سالن تاریک و فیلم شروع میشود،ناخواسته تحت تاثیر فرهنگ لمپنی و بعضاً غیراخلاقی که این فیلمها مروج آنها هستند، تماشاچیهای جوان شروع میکنند به بحث درباره گفتوگوهای اینستاگرامی و روابط بازیگران، میزان دستمزدشان، نوع اتومبیل آنها، ثروت و محل زندگی بازیگران فیلم!
نکته مهوع این کورس تماشای فیلم، گرفتن عکسهای سلفیست که در تاریکی سالن سینما به گالری خاطرات تماشاچی افزوده میشود!
مرز ابتذال سینمای ایران از سالها پیش و با فیلم فیلمهایی رسما آغاز شد که لاتها شدند قهرمان داستان!
شیوع این گونه فیلمها، دقیقا مشابه وضعیت ترافیک ورود اتباع افغانستان در سالهای اخیر به ایران است!
این فیلمها کم کم تمامی پردههای سینماها را یکی پس از دیگری به خود اختصاص دادند و پول شهرت شد نقطه طلایی زندگی کسانی مانند پژمان جمشیدی!
با اینکه میتوان تا حدودی استدلال تولیدکنندگان این قبیل فیلمها تا حدودی پذیرفت که میگویند مردم در شرایط دشوار امروزی، نیاز به یک مفرّی برای تخلیه سرخوردگیهایشان دارند، اما این استدلال در شکل کلیاش مانند این است که گفته شود بهترین علاج برای رفع نگرانی و ترس از مرگ، خودکشی است!
آدمهایی که با صدها گرفتاری و فلاکت خریدار بلیت فیلمهای سخیف میشوند، تنها کافیست پس از بیرون آمدن از سینماها، فلان بازیگر کمدی و طنز را با بنز آخرین مدل و بادیگاردهای متنوعش ببیند که با غرور و افتخار رد می شود!
همه میدانند که حاصل جمعآوری اینگونه شهرت و ثروت، داشتن روحیه بیتفاوتی است و بیتفاوتی به اطراف و حتی بیتوجهی و ندیدن مرگ زندگی هنرمندی خوش نام و خوش آوازهای مثل محسن لرستانی…
در تقابل بین طاعون و سلامت سینما، چند راهکار لازم است؛ ابتدا، حذف دکترهای کاغذی و میدان دادن به خبرگان و کارشناسانی داریم که علوم سینما را تا بینهایت میدانند. متاسفانه تعداد حکیمهای از دست رفته کم نیستند؛ باید از ماندههایی چون ناصر تقوایی، بهرام بیضایی، امیر نادری، ابوالفضل جلیلی و جواد کراچی را حفظ و نگهداری کنیم.
برای مشق حفظ هنرمندان حکیم، قرعه به نام دوست و استاد عزیز افتاد.
استاد جواد کراچی طی توافقی که برای تلویزیون آلمان کرده بود قرار بود یک مستند ده قسمتی درباره هنرمندان معاصر ایران بسازد و میسازند اما نه کامل!
مادرم پروین دخت یزدانیان می گفت: از شکارچی پرسیدند چرا شکار نزدی؟ گفت؛ به هزار و یک دلیل و مخاطب که انسانی عاقل بود، از شکارچی خواست فقط دلیل اول را بگوید و شکارچی گفت؛ اول اینکه گلوله نداشتم و مخاطب گفت: دیگر لازم نیست بقیه را بگویی!
من هم از استاد کراچی سئوال نکردم، که چرا شما فقط مستند بهرام بیضایی و مهرجویی را ساختید و برای ساخت مستند ناصر ملکمطیعی و غزاله علیزاده عطای کار را به لقایش بخشید و اعلام انصراف کردید؟!
خواننده عزیز؛ لطفا شما هم سئوال نکنید و به حکایت استاد کراچی اکتفا فرمائید.
هرچه بگندد نمکش می زنند، وای به روزی که بگندد نمک…