رباعیات خیام / رباعی‌های شاهکار از خیام بزرگ به همراه عکس نوشته

رباعیات خیام را در متن‌ها بخوانید. عُمَر خَیّام نِیشابوری که خیامی، خیام نیشابوری، عمر خیام و خیامی النّیسابوری هم نامیده شده است، همه‌چیزدان، فیلسوف، ریاضی‌دان، ستاره‌شناس و شاعر رباعی‌سرای ایرانی در دورهٔ سلجوقی بود.

رباعیات زیبای استاد خیام

هنگام صبوح ای صنمِ فرخ‌پی

برساز ترانه‌ای و پیش‌آور می

کافکند به خاک صدهزاران جم و کِی

این آمدن تیر مَه و رفتن دی

هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری

تا چند کنی بر گِل مردم خواری؟

انگشت فریدون و کف کی‌خسرو

بر چرخ نهاده‌ای، چه می‌پنداری؟

گر کار فلک به عدل سنجیده بُدی

احوال فلک جمله پسندیده بُدی

ور عدل بُدی به کارها در گردون

کی خاطر اهل فضل رنجیده بُدی؟

گر دست دهد ز مغز گندم، نانی

وز مِی دو منی ز گوسفندی، رانی

با لاله‌رخی و گوشهٔ بستانی

عیشی بود آن، نه حد هر سلطانی

گر آمدنم به خود بُدی، نآمدمی

ور نیز شدن به من بُدی، کی شدمی؟

بِه زان نَبُدی که اندر این دِیر خراب

نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی

زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری

پُر کن قدحی، بخور، به من ده دگری

زان پیش‌تر ای صنم که در رهگذری

خاک من و تو، کوزه‌ کند، کوزه‌گری

در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی

«حکمی که قضا بُود، ز من می‌دانی؟»

در گردش خویش اگر مرا دست بُدی

خود را برهاندمی ز سرگردانی

در کارگه کوزه‌گری کردم رای

در پایهٔ چرخ، دیدم استاد به پای

می‌کرد دلیر کوزه را دسته و سر

از کلهٔ پادشاه و از دستِ گدای

مطلب مشابه: اشعار ناصر خسرو مجموعه شعرهای قدیمی ناصر خسرو

خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی

فارغ شده‌اند از تمنای تو دی

قصه چه کنم که به تقاضای تو دی

دادند قرار کار فردای تو دی

چندان که نگاه می‌کنم هر سویی

در باغ روان است ز کوثر جویی

صحرا چو بهشت است ز کوثر کم گوی

بنشین به بهشت با بهشتی رویی

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی

مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی

خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی

بادیم همه باده بیار ای ساقی

پیری دیدم به خانهٔ خماری

گفتم نکنی ز رفتگان اخباری

گفتا می خور که همچو ما بسیاری

رفتند و خبر باز نیامد باری

بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی

فارغ بنشین به کشتزار و لب جوی

بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی

صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی

بر شاخ امید اگر بری یافتمی

هم رشته خویش را سری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود

ای کاش سوی عدم دری یافتمی

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی

سرمست بدم که کردم این عیاشی

با من به زبان حال می‌گفت سبو

من چون تو بدم تو نیز چون من باشی

عکس نوشته رباعیات خیام

ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک

چون سبزه امید بر دمیدن بودی

ای دوست حقیقت شنو از من سخنی

با بادهٔ لعل باش و با سیم تنی

کانکس که جهان کرد فراغت دارد

از سبلت چون تویی و ریش چو منی

ایدل تو به اسرار معما نرسی

در نکته زیرکان دانا نرسی

اینجا به می لعل بهشتی می‌ساز

کانجا که بهشت است رسی یا نرسی

ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی

وز هفت و چهار دایم اندر تفتی

می خور که هزار بار بیشت گفتم

باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی

از کوزه‌گری کوزه خریدم باری

آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرینم بود

اکنون شده‌ام کوزه هر خماری

از آمدن بهار و از رفتن دی

اوراق وجود ما همی گردد طی

می خور! مخور اندوه که فرمود حکیم

غمهای جهان چو زهر و تریاقش می

آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی

معذوری اگر در طلبش می‌کوشی

باقی همه رایگان نیرزد‌، هُش دار‌!

تا عمر گران‌بها بدان نفروشی

یک جرعه می کهن ز ملکی نو به

وز هرچه نه می طریق بیرون شو به

در دست به از تخت فریدون صد بار

خشت سر خم ز ملک کیخسرو به

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست

کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده

بلبل ز جمال گل طربناک شده

در سایه گل نشین که بسیار این گل

در خاک فرو ریزد و ما خاک شده

شعرهای رباعی خیام

از هر چه به جز می است کوتاهی به

می هم ز کف بتان خرگاهی به

مستی و قلندری و گمراهی به

یک جرعه می ز ماه تا ماهی به

می‌ خور که فلک بهر هلاک من و تو

قصدی دارد به جان پاک من و تو

در سبزه نشین و می روشن می‌خور

کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو

از تن چو برفت جان پاک من و تو

خشتی دو نهند بر مغاک من و تو

و آنگاه برای خشت گور دگران

در کالبدی کشند خاک من و تو

از آمدن و رفتن ما سودی کو؟

وز تار امید عمر ما پودی کو؟

چندین سر و پای نازنینان جهان

می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو؟

آن قصر که با چرخ همی‌زد پهلو

بر درگه آن شهان نهادندی رو

دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای

بنشسته همی‌گفت که کوکو کوکو

نتوان دل شاد را به غم فرسودن

وقت خوش خود بسنگ محنت سودن

کس غیب چه داند که چه خواهد بودن

می باید و معشوق و به کام آسودن

می خوردن و گرد نیکوان گردیدن

به زان‌ که به زرق زاهدی ورزیدن

گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود

پس روی بهشت کس نخواهد دیدن

مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان

می خواه مروق به طراز آمدگان

رفتند یکان یکان فراز آمدگان

کس می‌ندهد نشان ز بازآمدگان

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

از نو فلکی دگر چنان ساختمی

که‌آزاده به‌کام دل رسیدی آسان

گاویست در آسمان و نامش پروین

یک گاو دگر نهفته در زیر زمین

چشم خردت باز کن از روی یقین

زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین

قومی متفکرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

می‌ترسم از آن که بانگ آید روزی

کای بی‌خبران راه نه آنست و نه این

مطلب مشابه: غزلیات صائب تبریزی / غزل های شاهکار از صائب تبریزی

قانع به یک استخوان چو کرکس بودن

به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن

با نان جوین خویش حقا که به است

که‌آلوده و پالوده هر خس بودن

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین

نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین

اندر دو جهان کرا بود زهره این

مطالب مفید