«ایشی گورو» و روایت روزهای عاطفه و اضطراب
ایشیگورو در مصاحبه اخیرش با روزنامه گاردین اعتراف میکند که نوشتن این کتاب فرصتی بود برای شنیدن و سپس بازتاب دادن روایتهای مادرش، زنی اهل ناگازاکی که از بمب اتم جان سالم بهدر برده و میخواست تجربهاش را، پیش از آنکه فراموش یا تحریف شود، به فرزندانش منتقل کند.
ایشیگورو میگوید مادرش این کتاب را نه فقط داستانی ادبی، بلکه ادامهای از روایتهای خود میدانست. گرچه کتاب مستقیما تجربههای مادر را بازگو نمیکند، اما فضای عاطفی و اضطراب درونیاش، تنش میان سکوت و بیان، میان خاطره و فراموشی، عمیقا با تجربه او پیوند دارد. مادری که از جنگ گذشته، اما جنگ هنوز از او عبور نکرده است.
در مرکز داستان، اتسوکو ایستاده است؛ زنی میانسال، بیوه و معلم موسیقی در انگلستان دهه ۱۹۸۰، که با دخترش نیکی درباره گذشتهاش سخن میگوید. نیکی، نویسندهای جوان و جستوجوگر است که ضبط صدا بهدست، میخواهد بداند مادرش پیش از مهاجرت به غرب، چه کسی بوده است. روایت مادر گسسته و مبهم است. همانطور که ایشیگورو یادآور میشود، اتسوکو راوی قابل اعتمادی نیست؛ سایهها در روایت او بیشتر از نورها حضور دارند.
در این داستان، چه در قالب رمان، چه در نسخه سینمایی نقش فرزند چیزی فراتر از شنونده است. نیکی، همانطور که خود ایشیگورو نیز اشاره میکند، درواقع جانشین خواننده است: کسی که در دل تاریکیهای حافظه خانوادگی میگردد، میشنود، تردید میکند، باز میپرسد، و در نهایت، شاید خودش به راوی دیگری بدل شود.
ایشیگورو، در گفتوگو با گاردین، در پایان جملهای میگوید که شاید تمام مفهوم داستانش باشد: «وقتی کتابی به فیلم بدل میشود، انگار دوباره کنار آتش نشستهایم. زمان آن است که داستان رشد کند و تکامل یابد.»
شاید این همان تعریف امروزی افسانه باشد: نه حکایتی ثابت و تمامشده، بلکه روایتی که زندگی کرده، تغییر میکند، و در هر نسل، بار دیگر زاده میشود. و چه روایتی افسانهایتر از داستان مادری که، حتی پس از مرگ، همچنان در صدای فرزندش شنیده میشود؟




